loading...
پایگاه مقاومت بسیج عماربابوکان
سیدکمال حسینی بازدید : 3 پنجشنبه 21 شهریور 1392 نظرات (0)

 

 

2 خاطره از شهید مهدی زین الدین

دو سه روزی بود می دیدم توی خودش است. پرسیدم « چته تو؟ چرا این قدر توهمی؟ » گفت « دلم گرفته. از خودم دل خورم. اصلا حالم خوش نیست. » گفتم » همین جوری ؟ » گفت » نه. با حسن باقری بحثم شد. داغ کردم. چه می دونم ؟ شاید بهاش بلندحرف زدم. نمی دونم. عصبانی بودم. حرف که تموم شد فقط بهم گفت مهدی من با فرمانده هام این جوری حرف نمی زنم که تو با من حرف می زنی. دیدم راست می گه. الان د و سه روزه کلافم. یادم نمی ره

 

شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت « می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب. » بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.


برچسب‌ها:
 شهدا, خاطرات شهدا, شهید مهدی زین الدین, دفاع مقدس, شهیدان

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و چهارم مرداد 1391ساعت 13:11  توسط محمد نوادر  |  آرشیو نظرات


2خاطره از تمامی شهدا

الاغمان را برداشتم بردم بيابان تا براي زمستان گوسفندانمان علف جمع كنم. فرصت خوبي بود. حداقل تا شب كسي منتظر من نبود. الاغ خودش راه خانه را بلد بود. رهايش كردم و رفتم جبهه.
نمي‌دانم آن سال زمستان، گوسفندها چه مي‌خوردند؟

 

جثه‌اش خيلي كوچك بود. اوايل كه توي سنگر مي‌خوابيد، بعضي شب‌ها توي خواب و بيداري مي‌گفت: «ماماني! آب... ماماني! آب...»؛ بچه‌ها مي‌خنديدند و يك ليوان آب مي‌دادند دستش. صبح كه بيدار مي‌شد و بچه‌ها جريان را مي‌گفتند، انكار مي‌كرد.


برچسب‌ها:
 شهدا, خاطرات شهدا, دفاع مقدس, شهیدان

+ نوشته شده در  شنبه بیست و یکم مرداد 1391ساعت 0:35  توسط محمد نوادر  |  آرشیو نظرات


3 خاطره از شهید حاج حسین خرازی

رفتیم بیمارستان، دو روز پیشش ماندیم. دیدم محسن رضایی آمد و فرمانده های ارتش وسپاه آمدند و کی و کی.امام جمعه ی اصفهان هم هرچند روز یک بار سر می زد به ش. بعد هم با هلی کوپتر از یزد آوردندش اصفهان. هرکس می فهمید من پدرش هستم، دست می انداخت گردنمو ماچ و بوسه و التماس دعا. من هم می گفتم « چه می دونم والا ! تا دوسال پیش که بسیجی بود.انگار حالا ها فرمانده لشکر شده. »


 

تو جبهه هم دیگر را می دیدیم.وقتی برمی گشتیم شهر، کم تر. همان جا هم دو سه روز یک بار باید می رفتم می دیدمش. نمی دیدمش، روزم شب نمی شد. مجروح شده بود.نگرانش بودم. هم نگران هم دلتنگ. نرفتم تا خودش پیغام داد « بگید بیاد ببینمش.دلم تنگ شده. » خودم هم مجروح بودم. با عصا رفتم بیمارستان. روی تخت دراز کشیده بود. آستین خالیش را نگاه می کردم. او حرف می زد، من توی این فکر بودم « فرمانده لشکر ؟ بی دست؟ » یک نگه می کرد به من، یک نگاه به دستش، می خندید.

 

می پرسم « درد داری ؟ » می گوید « نه زیاد.» - می خوای مسکن بهت بدم؟ - نه. می گیم « هرطور راحتی.» لجم گرفته. با خودم می گویم « این دیگه کیه ؟ دستش قطع شده، صداش در نمی آد


برچسب‌ها:
 شهدا, خاطرات شهدا, شهید حاج حسین خرازی, دفاع مقدس, شهیدان

+ نوشته شده در  پنجشنبه نوزدهم مرداد 1391ساعت 10:45  توسط محمد نوادر  |  آرشیو نظرات


4 خاطره از شهید مهدی باکری


خواهرش بهش گفته بود «آخه دختر رو که تا حالا قیافه ش رو ندیده ای ، چه جوری می خوای بگیری؟ شاید کچل باشه.» گفته بود « اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه

 

از قبل به پدر ومادرم گفته بودم دوست دارید مهرم چه باشد. یک جلد قرآن و یک اسلحه . این هم که چه جور اسلحه ای باشد، برایم فرقی نداشت. پرسید « نظرتون راجع به مهریه چیه ؟» گفتم « هرچی شما بگین.» گفت « یک جلد قرآن و یک کلت کمری. چه طوره؟» گفتم « قبول.» هیچ کس بهش نگفته بود. نظر خودش را گفته بود. قبلا به دوست هایش گفت بود« دوست دارم زنم اسلحه به دوش باشد

 

روز عقد کنان بود. زن های فامیل منتظر بودند داماد را بینند. وقتی آمد، گفتم « اینم آقا داماد. کت و شلوار پوشیده و کراواتش رو هم زده، داره می آد.» مرتب وتمیز بود. با همان لباس سپاه . فقط پوتین هایش کمی خاکی بود.

 

 هرچه به عنوان هدیه ی عروسی به مان دادند، جمع کردیم کنار هم بهم گفت « ما که اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟» گفتم « مثلا چی ؟» گفت « کمک کنیم به جبهه .» گفتم « قبول ! » بردمشان در مغازه ی لوازم منزل فروشی . همه شان رادادم، ده – پانزده تا کلمن گرفتم.



برچسب‌ها:
 شهدا, خاطرات شهدا, شهید مهدی باکری, دفاع مقدس, شهیدان

+ نوشته شده در  دوشنبه شانزدهم مرداد 1391ساعت 22:11  توسط محمد نوادر  |  آرشیو نظرات


قسمتی از وصیت نامه شهید نور علی رئیسی


هدفي كه مرا وادار به جبهه آمدن نمود ، ياري دادن به دين خدا و لبيك گفتن به كمك خواهي حسيني بود كه هزار و چهارصد سال پيش فرياد برآوردهـل من ناصـر ينصـرني» كه اين پيام در اين زمان از لسان فرزند  او ، امام به گوشم رسيد و با جان ودل به آن پاسخ مثبت دادم و خدايا تو گواه باش كه هر چه در توان داشتم ، از براي دين دريغ نورزيد

منافقين بدانندكه ما هيچ وقت كوركورانه راه خود را انتخاب نخواهيم كرد ، بلكه پيمودن اين راه با كمال آگاهي و بصيرت است.

.....

منافقين داخلي و كفار خارجي بدانند كه از هر قطره خون ما ، هزاران حزب الله ديگر بپا خواهد ايستاد واسلحه به زمين افتاده مان را برخواهند داشت و عليه آنان خواهند جنگيد.

.

 

 

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    عملکرد بسیج بابوکان؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 7
  • بازدید کلی : 29
  • کدهای اختصاصی
    &sh2&id

    ابزار امتیاز دهی

    اسلایدشو

    ابزار وبلاگ

    کد آمارگیر




    در اين وبلاگ
    در كل اينترنت

    ابزار نظر سنجی